خیلی دوست دارم دوباره بنویسم. دلم برای نوشتن تنگ شده. اما انگار دیگه وبلاگ نوشتن و خوندن از رونق افتاده. اینستاگرام؟ نه. کانال؟ باز هم نه.به دلم نمینشینن. دوست دارم اینجا بنویسم. یعنی هنوز کسی هست که وبلاگ بخونه ؟
ممنون که هستید. ممنون که هنوز هم اینجا رو میخونید. ممنون برای پیامهای پر از مهرتون و ببخشید که پاسخ ندادم. خوب نیستم. سعی میکنم ظاهرم رو حفظ کنم، مخصوصا به خاطر مامان. مامان از اون روز پیش ماست. میخواست بره خونهشون اما ما نگذاشتیم. فعلا پیش هم هستیم. دلتنگم و غمگین. خیلی غمگین. هر چند خیلی وقتها باورم نمیشه این اتفاق افتاده و خیال میکنم بابا رفته سفر.
دوست دارم دوباره بیام و بنویسم. شاید کمی حالم رو بهتر کنه.
امسال تلخترین سال عمرم شد، اردیبهشت بهشتی برای من جهنمی شد به بلندای ابدیت
به تلخترین سوگ عمرم نشستم
پشت و پناهم، امیدم، تکیهگاهم، غمخوارم، باغبان زندگیام، پدرم ... رفت ...
هر چقدر هم که برای این لحظه آماده بودم، هر چقدر هم که به درستی تصمیمم اطمینان دارم، هر چقدر هم که لحظهشماری میکردم برای رسیدن این روز و این ساعتها ...
اما حالا که دیگه درایوهای هارد کامپیوتر دونه دونه خالی و بعد فرمت میشه، حالا که آثار من تو اینجا داره کمرنگ و محو میشه ...
آخ که چه دلگیره این لحظهها ... این cut کردن ها و shift delete کردن ها ... این نبودنها ...
9 سال یه عمره، برای یه آدم 29 ساله یه عمره ...
دلگیره این لحظهها ...
در حالی که هنوز مزه ماشروم برگر خوشمزه و لذیذ زیر زبونمه نشستم و دارم تایپ میکنم. یک سالی هست که یه فست فود نزدیک شرکت باز شده که چند وقت پیش وقتی خیلی اتفاقی ازش خرید کردیم متوجه کیفیت خیلی خوب غذاهاش شدیم. دیگه کار به جایی رسیده یه وقتهایی دلمون میخواد غذا نداشته باشیم تا از اونجا سفارش بدیم ! پیتزاها خیلی خوب، پاستاها عاااالی، برگرها رو که نگو به به، ساندویچهای خوشمزهههه به ویژه رست بیف معرکه، سیبزمینی و قارچ سوخاری خوشمزه و سالادهای لذیذ. خلاصه که همه بچههای شرکت مشتری پر و پا قرصش هستن. بعضا دیده شده از جاهای دور و نزدیک خانوادهشون رو روز تعطیل میارن اینجا تا غذاهای خوشمزهاش رو با هم بخورن.
بقیه در ادامه
ادامه مطلب ...